یک فنجون قهوه

عذابست دیدن و...
خدایا چشمانم را ، جانم را
بگیر...

هی...!
پیاله به دست بی می ومعشوق!
با تو ام!
بیا با هم برویم ...
برویم روبروی این باد بی صراط هی از زندگی پر و خالی شویم
بگذار آفتاب صورتم را بسوزاند
حرکت اینهمه موج نا دیده به سویی می بردم
به نا کجایی که نه خبر از تو هست نه ستاره
می دانم ، می دانم
تو هم مثل من از اینهمه به ستوه آمده ای ...!
دیشب از میانه راهی که سالها ست نا تمام مانده
فرشته ای به سراغم آمد
خاطری پریشان ونامه ای از تو دردست
آزرده شدم
تو بهتر از من می دانستی که دوسال
قیلوله بعد از ظهر خردادی نیست!
هفتصد و سی روز آشفته است
هفتصد و سی روز...!

نه
اشتباه نکن
منظورم این نبود
بیا و ساده به این جمله بنگر
نیازی به قضاوت نیست
همین است که میبینی
نه پیچ و تاب واژه و نه فریب معنا
مرا قضاوت نکن
همین جمله که می گویم
بعضی وقتها سوژه از فرط وضوح نادیده است
زیاد به این جمله چشم ندوز