هی...!
پیاله به دست بی می ومعشوق!
با تو ام!
بیا با هم برویم ...
برویم روبروی این باد بی صراط هی از زندگی پر و خالی شویم
بگذار آفتاب صورتم را بسوزاند
حرکت اینهمه موج نا دیده به سویی می بردم
به نا کجایی که نه خبر از تو هست نه ستاره
می دانم ، می دانم
تو هم مثل من از
اینهمه به ستوه آمده ای ...!
دیشب از میانه راهی که سالها ست نا تمام مانده
فرشته ای به سراغم آمد
خاطری پریشان ونامه ای از تو دردست
آزرده شدم
تو بهتر از من می دانستی که دوسال
قیلوله بعد از ظهر خردادی نیست!
هفتصد و سی روز آشفته است
هفتصد و سی روز...!