خسته ام
تمام سگکهای کوله پشتیم را قبل از جان گرفتن اولین نم نم باران بستم
که شاید هنگام رگبار از فتح قله باز آیم
کوله پشتیم سنگین نبود اما
من فریب رحم اولین درخت و گرمی پناهگاه را خوردم
کسی نگفت که رحم هر درخت تا پایان بهار است و بس
کسی به یادم نیاورد که هر نم نم باران وعده ای با رگبار و تگرگ دارد
حالا خیس از این رگبارو گیج از اینهمه ضربه های تگرگ
کوله ام به دوش و تمام راه روبرو نرفته مانده است
خیالم رفتن است و گمانم قله
من همه پای رفتنم
میایی هم سفرم شوی؟

دلم حوس کرده
شاید یه چیزی مثل یک قهوه تلخ
شاید یه چیزی مثل یه نخ سیگار بدون سرفه
نمی دونم چی
ولی یه چیز خوب

دی روزهای بی حوصله کودکی را نمی خواهم
دی روزهای بی خیالی بچگی را نمی خواهم
روزهای پردغدغه امروز را نمی خواهم
روزهای بی لذت امروز را نمی خواهم
سراپا چشمم به راه روزهای چگونه فردا
سراپا چشمم...