هی...!
پیاله به دست بی می ومعشوق!
با تو ام!
بیا با هم برویم ...
برویم روبروی این باد بی صراط هی از زندگی پر و خالی شویم
بگذار آفتاب صورتم را بسوزاند
حرکت اینهمه موج نا دیده به سویی می بردم
به نا کجایی که نه خبر از تو هست نه ستاره
می دانم ، می دانم
تو هم مثل من از
اینهمه به ستوه آمده ای ...!
دیشب از میانه راهی که سالها ست نا تمام مانده
فرشته ای به سراغم آمد
خاطری پریشان ونامه ای از تو دردست
آزرده شدم
تو بهتر از من می دانستی که دوسال
قیلوله بعد از ظهر خردادی نیست!
هفتصد و سی روز آشفته است
هفتصد و سی روز...!
سلاممم...رسیدن بخیرررر بابا!
می خواستی یه خبر کوچولو بدی که برگشتی...خیلی هم که دست پر اومدی...خیلی خوشحال شدم که دیدم آپدیتی...
شاد باشی!
هميشه فاصله ای خواهد بوود! بينهايت کوچک ميشود ولی هيچ گاه پر نمی شود!:)
مهم نیست حتی اگر هفتصد و سی سال بشه
وب قشنگی داری.......
کاش آنان که می دانستند به ما می گفتند تا آشفته و پریشان آرامشی که رفته نگردیم. نمی دانم صبر چاره ساز است تا پیاله های انتظار پر ز آرام گردد؟؟؟!!!
چاره ای نیست صبر می کنیم ...
سلام فرشید .... چه حس عجیبی به آدم دست میده وقتی تورو میخونه ....وقتی از هفتصد و سی روز آشفته ! :)
مهم اینه که بعد از هفتصدو اندی آشفتگی چی نصیب آدم میشه!! به دریا میرسی یا به سراب؟! اینهمه چیزی نیست....جمله عجیبی گفتی جناب متفکر ...آدم رو به فکر وادار میکنه!...شاعر میگه رهایم کنید زین همه تکرار!!
نمیدانم ... اما عمیقا حس میکنم میفهمم چه میخواهی ... در عمق حرفهایت چه میخواهی ... شاید همان را که من مدتهاست میخواهم؟ ... درست همان! ...
هفتصد و سی سال!
باور نمی کنم امدی بی خبر... من کو؟
من میتونم . من میتونم . من میتونم . من میتونم . من میتونم ... بالاخره یک روز میتونم بدونم چی میگی ... الصبر مفتاح الظفر ...
در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه.
همه ی این هفتصد و سی روز آشفتگی شاید انجام وظیفه بود . ایثار کن فرشید جان ایثـــــــــــــــــــــار!
هنوز حیران این آشفتگی هستی؟! بابا دریاب!
./ مسافرانی که از سمتِ رویای آب می آمدند٬ ردّی از پیغامِ بادیه نشینان ندیده بودند؛ تنها کولیانِ دوره گرد می گفتند: ندایی در راه است...
بیا... بیا با هم برویم...بیا.... بیا... مسئله همین آمدن و یا نیامدن است... بیا... بیا... بیا...
گفتم : این روی فرشته است و عجب یا بشر است
گفت : این غیر فرشته است و بشر هیچ نگو
گفتم : این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت : می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید...
بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد...
هم پیاله ، همراه
جالبه
روزی به این کلمات می خندیدن
نگفته بودی شبا... فرشته ها...
دوسملی
سیزده فروردین را بدر می کنند تا در سیزده اردیبهشت در جا نزنند. به کجا رفته ای؟؟؟ نکند پیش از رسیدن به خرداد تو در قیلوله ای چنین طولانی مانده ای. برخیز! سخن تازه کن. جرقه ای می طلبم. خاکستر افکارم پراکنده می شوند. بیا و سخنی تازه بگو که می خواهم اندیشه های نگفته ام را به کلامی تازه پیوند دهم.
منتظری تا دوباره خرداد برسه ؟! برخیز ما ایم که به دیدارت آمدیم!! دلم گرفت ... بنویس دیگه!
عشق مرغکی ست در جزیره ای.... بر فراز شاخه های دوردستِ آفتاب ... من اگر نمی شدم گیاهِ خاک، باغِ آتش و سرودِ باد و ریگِ آب ، من اگر نمیشدم کلام ، در شبی که بر فراز شانه های غول...رشد می کند زپشت و پیش و عرض و طول ، پس چه کاره می شدم؟!... آه اگر زمین نبود ، برقی از تبسم تو ،رودی از ستاره میشدم....آپم
کجایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟
درد همیشه بد نیست، گاهی پیوند است و گاهی یگانگی، و درد بود که مرا پیوند داد. از دل گفتم ، پروانه ای شدم و گمگشته ام را یافتم. و اینک من یک پیرو از جنس احساس و در آغازم . در آغاز یک تدین و هر دین و مسلکی که از عشق بگوید مرا زنده نگاه می دارد.
به دیدنم بیا! امروز میلاد پیامبر عشق است.
شد هفت و هزار و سیصد روز ...
پیامبر عشق به یک پیرو از جنس احساس آموخت که چگونه عاشق شود و چگونه عاشق بماند.
مرسی خیلی زیباست مثل همیشه .. تا روز های ممنوع دیگه بای