تو از عشق میگویی و
من از اینهمه سر و پای چاک چاک از جاده های سنگلاخ
تو امید میدهی و من، قطب دیگر این سنگم
تو امروز به رفعت جایگاهی تکیه زده ای که از عشق میگویی و هیچ حتی لحظه ای به یاد نمی آوری که درد نان چه بر سر هرچه عشق و هر آنچه عاشق می آورد
تو عاشقی...
 چون در حوالی خانه ات کسی از ته جان فریاد نکشید که ((چرا؟))
بیا و باور کن که این درخت مجاز ، میوه ای جز توهم ندارد
آنچه تو عشق میخوانیش و من دیوانگی
دیوانگی