آسمون بهار

آسمون بهار چشمش اشکه و لبش خنده از خو نه که بیرون او مدم حسابی گریه میکرد ،دلداریش داد م، گفتم تا گریه نکنی سبک نمیشی ، به ایستگاه تاکسی که رسیدم حر فام اثر کرده بود ولی هنوز می بارید ، چترم رو بستم و گذاشتم اشکهاش خیسم کنه ، به میدون فردوسی که رسیدم دیگه گریه نمی کرد فقط چشماش پف داشت ، سر دروازه دولت کم کم داشت لبخند می زد ، توی دفتر که رسیدم دیگه میشد لبخند شو دید ولی عصر که بر می گشتم باز بغض گلو شو گرفته بود و تا برسم به خو نه حسابی گریه میکرد ، بهش گفتم تو رو به ابرات قسم بسه دیگه ، توی اتاق هم ول نمی کنی؟... نه این بار خودم بودم انگار

بهاریه

به خدا کلی کار انجام نشده دارم و کلی وقت کم دارم، ولی اصلا سراغ هیچ کدوم از کارام نمیرم...،سازم گوشه اتاق افتاده و رو شو خاک گرفته...شرمندم...،کلی کتاب بالای تختم ردیف ، با اسم های تحریک کننده بهم نگاه میکنن ... ، توی کمد بغل تختم کلی کتاب سرشار از فرموله که به هیچ کدومشون تسلط ندارم............................... ((چه روزای بی حوصله ای داره بهار...))

نوروز

دوباره سال نوشد
 باز بایداز ۱ تا ۳۶۵ و امسال تا ۳۶۶ بشمریم
 باز تلفن زدن به اونایی که شاید آخرین بار ۱۹-۲۰ سالم بود که دیدمشون
 ((سلام.......سال نو تون مارک انشااله که سال جدید...!)) وهمین آرزوهارو اون برای من میکنه بعضی وقتهاهم که حرفای قلمبه سلمبه ای تو تعارفهام تیکه-پاره می کنم و طرف کم میاره برای رعایت ادب شایدهم برای اینکه کم نیاره با یه ((بهمچنین شما))یا ((به همچنین برای شما)) قضیه رو رفع و رجوع می کنه
 (((((((((دیگر از اینهمه سأم های ضبط شده بر آداب لاجرم خسته ام ... بیا برویم)))))))))