دلم حوس کرده
شاید یه چیزی مثل یک قهوه تلخ
شاید یه چیزی مثل یه نخ سیگار بدون سرفه
نمی دونم چی
ولی یه چیز خوب

دی روزهای بی حوصله کودکی را نمی خواهم
دی روزهای بی خیالی بچگی را نمی خواهم
روزهای پردغدغه امروز را نمی خواهم
روزهای بی لذت امروز را نمی خواهم
سراپا چشمم به راه روزهای چگونه فردا
سراپا چشمم...

با اون سر و وضع ژولیده ای که داشت هرکسی می دیدش می گفت از بچه های ته جوادیس
ولی ساعت و گردنبندش تناقض فاحشی با سروصورتش داشت
وقتی وارد داروخانه شد مدتی طول کشید تا پیرزن بهش جواب بده
پیرزن:((بفرمایید))
(...) :((یک شیشه الکل اتانول می خواستم))
پیرزن نگاه مرددی به اون کرد و با کمی شوخ طبعی پرسید :((برای چی میخوای؟))
 (...)با لبخند بی حالی شوخ طبعی پیرزن رو جواب داد
پیرزن گفت:((باشه بهت میدم ، یکم صبرکن ))
بعد رفت و داروهایی رو که دختر جوان توی یک سبد پلاستیکی گذاشته بود همراه با یک
دفترچه بیمه ریخت توی حلق یک کیسه و داد زد  ((میرزایی)) ....... ((خانم میرزایی))
مرد شکم گنده و سیبیلویی بدون اینکه چیزی بگه اومدو کیسه رو گرفت
پیرزن هم به صندوق اشاره کرد و پشت قفسه ها ناپدید شد
طولی نکشید که با یک بطری شیشه ای برگشت و به طرف (پ) رفت
در حالی که بطری رو توی یک کیسه سیاه می گذاشت گفت :((دو تومن ))و رفت پشت صندوق
 (...) از پیشخون تا دم صندوق رفت و دوتا هزاری به پیرزن داد وبا لبخند زورکی و حال به هم زنی گفت: (( ممنون ... خداحافظ)) و رفت
ظهر روز بعد وقتی پیرزن داشت داروخانه رو برای نهار ترک می کرد زیاد به آمبولانسی که از کنارش گذشت توجه نکرد و نمی دونست که دم دمهای صبح اون روز کسی  بین کلی کاغذ و کونه سیگار و یک بطری شیشه ای خالی آخرین جرعه زندگی رو به سلامتی اون بالا میاورد