نمیتونم برای هیچ شعری اسم بذارم چطوره شما خودتون براش اسم بذارین




اومدی از راه برفی،توی یه دهکده خواب
تن خستمو سپردی به غزل ترانه ای ناب

باهمین زمزمه هات بود دوباره عشقو چشیدم
روی پهنای خیالم رد پای تو رو دیدم

توی این خواب زمستون توبرام فصل بهاری
توی برق دوتاچشمات نور آسمونو داری

کاش میشد با تو بمونم تو روزای بی قراری
میون غربت گریه نکنه تنهام بزاری

بیا تا آخر این راه پا به پای هم بمونیم
تا میتونی تا میتونم واسه هم غزل بخونیم

شاید این نوشته هامو یه روزی واست بخونم
شایدهم ازت بریدم ،نه نمیشه،نمیتونم

مگه ممکنه ...




تمام شب رو توی خیابونا قدم زده بود
وقتی به خونش رسید دیگه دم دمای صبح بود
چراغ رو روشن نکرد
از پنجره باد ملایمی میومد
((اه باز یادم رفت پنجررو ببندم)) نبستش
پردرو کنار زد تا نور خورشید که هنوز بالا نیومده بود بیشتر اتاق رو روشن کنه
روی تخت افتاد و توی اتفاقهایی که این ۲۴ ساعت اخیر افتاده بود گم شد
هنوز خورشید کامل بالا نیو مده بود که یادش افتاد باید بره سرکار، با زحمت بلند شد و رفت تو آشپزخونه تا یه تخم مرغ آبپز کنه
یه کاسه آب کرد ،گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد
برگشت و دوباره روی تخت ولو شد
عقربه های ساعت کم کم داشتن توی یه خط قرار میگرفتن و اون داشت به این فکر میکرد که
مگه ممکنه ... !

ما مردا چقدر خود خواهیم
و
شما خانوما چقدر پررو
یکمی فکرکن...!
اینطور نیست؟