از تو می ترسم



تصویر کردن برایم سخت نیست اما ...
وقتی نوبت به تعریف کردن میرسد هرچه واژه از خاطرم می رود
به مثال و تشبیه و تصویر پناه می برم
این زبان اشاره را تو خوب میدانی
آتش...!
نورانی و داغ و سوزاننده
باید دور باشم اما نزدیک
که روشن باشم و گرم ، قبل از سوختن
گه گاه هوس یک عبور سریع از میان آن
هوس انتحار...
شاید گوشه ای از من هم بسوزد
همین خوب است.
وگرنه انتحار معنا ندارد
می شنوی ..؟
این صدای تپیدن قلب من است
از انتحار...؟
               از فرط علاقه ...؟
                                     از ...
نمی دانم اما می تپد و من را می لرزاند
از تو می ترسم

غربت اینهمه دریا و همان پیاله که میدانی دلم را پر کرده
بگذار دمی دور از همهمه آنها بنشینیم و از شب و اشاره حرف بزنیم
آنقدر که با هر ((سلام)) قدمی به خواب نزدیک تر شویم
همانجا که هستی باش
مبادا قدمی برداری که بفهمند امشب از همان شبهاست!
ولی باز جای تو خالی...

بگو رهایم کنند

بگو اینهمه دلتنگی رهایم کند
بگو خواهش چشمانت ، هوس در آغوش کشیدنت
اینهمه خواستنت ...
بگو رهایم کنند...
تاب آوردن حجم این فاصله سخت است
تراکم تمام واژه ها در قلم
به زانویم در آورده
بگو رهایم کنند...
هیچ مرکبی از شکاف هیچ قلمی نمی چکد
بگو رهایم کنند...
بگو پرواز خواهم کرد ... بگو
بگو تا بدانم شبی روی همان گلدان کنار پنجره
می توانم لانه کنم و تا صبح برایت بخوانم
از مهر
         از اوستا
                    از تورات
                              از انجیل
                                          از قر آن
از اولین تا آخرین علاقه بشر
تا به حال اینهمه نوشته بنام کسی نبوده
بگو رهایم کنند...
بگو زود تر از همین پنج شنبه می بوسمت .... بگو
بوسیدن تو موهبتی ست
بگو رهایم کنند...