تنها تویی که آرامش تن خسته و روح نخ نمای منی
تنها تویی که وقتی میگویم ((های...))
هیچ نمی گویی و می فهمی
بعضی وقتها یک نگاه کافیست تا آدمی تمام ناشنیده ها را بشنود
دیشب خواهرم ساز رفتن می زد
باران هم که باریده بود
ماندیم من و خیالی نا بالغ از تو و
همین درخت انار زود به بار نشسته پیر
حالا تا کجای این قصه باید از رحم بوسیدن تو بنویسم نمیدانم
هی....
بی قرار بناچار از هرچه قرار بریده
کاش می دانستم که آخر کدام راه
کسی برای هر جرعه ات یک ((نوش)) می گوید و دعایی می خواند

همه افسانه گفتن و نوشتن حکایتیست عجیب
نگاهی به پشت سر
نگاهی به اینجا
نگاهی به روبرو
ساده است که بفهمی چه گذشته
اما... چه میآید هنوز مبهم است
غرق این ابهام به گریز کتابت پناهنده ام و مهر تو
توکه دوری
توکه نمی دانم از چه دوستم داری و من...
نمی دانم از چه دوستت دارم
این ((دوستت دارم ))هم حکایتیست عجیب

نه عاشقم نه منتظر
تنها به سادگی دوست دارم
به روشنی می گویم
آه و امان از این دغلکاران سیاه دست کور دل
ساده نیستند
تبه کارند و تیره بین