تنها تویی که آرامش تن خسته و روح نخ نمای منی
تنها تویی که وقتی میگویم ((های...))
هیچ نمی گویی و می فهمی
بعضی وقتها یک نگاه کافیست تا آدمی تمام ناشنیده ها را بشنود
دیشب خواهرم ساز رفتن می زد
باران هم که باریده بود
ماندیم من و خیالی نا بالغ از تو و
همین درخت انار زود به بار نشسته پیر
حالا تا کجای این قصه باید از رحم بوسیدن تو بنویسم نمیدانم
هی....
بی قرار بناچار از هرچه قرار بریده
کاش می دانستم که آخر کدام راه
کسی برای هر جرعه ات یک ((نوش)) می گوید و دعایی می خواند