هیچ بهاری از فردا روز برگ ریزان خود خبر نمی آورد
تنها این من ساده ام که می دانم
بیا دستهایمان را کاسه کنیم و از باران بهار پر
به صورت فردا بپاشیم
تا شاید هربرگ افتاده ای هنوز خاطره ای از سبزی خویش را به یاد آورد

کدام این فراز ها سرانجام به نشیبی امن میرسد
تا کی باید چشم به قله راه صعود را نوردید و به هیچ جان پناهی حتی نرسید
با این تگرگ بی امان چه کنم
قهوه هوس کردم
نگو ((نه))
بگذار اینجا بنشینم و سیگاری روشن کنم
قهوه ای بنوشم و فالی بگیرم
به خدا اینهمه راه هر مسافری را خسته می کند
نگذار قبل از قله تمام این راه رفته را به نرفته اش بفروشم و...

دیگر از اینهمه ترنم نا نوشته خسته ام
بیا برویم کنار همین سنگ از همه جابی خبر
بنشینیم و بی خیال به روبرو نگاه کنیم
شعر بخوانیم
مشاعره کنیم
اصلا چکارشان داری
اینها که بین اینهمه همهمه
هیچ سراغی از آب و آینه نمی گیرند
همین سنگ از همه جا بی خبر خوب است
بیا بنشینیم تا شب
شب که رسید
آتشی و فال حافظی و جرعه ای از همان پیاله که میدانی
تشنه ام و دوست دارم بی خیال به روبرو نگاه کنم
نمی نوشی ؟