با اون سر و وضع ژولیده ای که داشت هرکسی می دیدش می گفت از بچه های ته جوادیس
ولی ساعت و گردنبندش تناقض فاحشی با سروصورتش داشت
وقتی وارد داروخانه شد مدتی طول کشید تا پیرزن بهش جواب بده
پیرزن:((بفرمایید))
(...) :((یک شیشه الکل اتانول می خواستم))
پیرزن نگاه مرددی به اون کرد و با کمی شوخ طبعی پرسید :((برای چی میخوای؟))
 (...)با لبخند بی حالی شوخ طبعی پیرزن رو جواب داد
پیرزن گفت:((باشه بهت میدم ، یکم صبرکن ))
بعد رفت و داروهایی رو که دختر جوان توی یک سبد پلاستیکی گذاشته بود همراه با یک
دفترچه بیمه ریخت توی حلق یک کیسه و داد زد  ((میرزایی)) ....... ((خانم میرزایی))
مرد شکم گنده و سیبیلویی بدون اینکه چیزی بگه اومدو کیسه رو گرفت
پیرزن هم به صندوق اشاره کرد و پشت قفسه ها ناپدید شد
طولی نکشید که با یک بطری شیشه ای برگشت و به طرف (پ) رفت
در حالی که بطری رو توی یک کیسه سیاه می گذاشت گفت :((دو تومن ))و رفت پشت صندوق
 (...) از پیشخون تا دم صندوق رفت و دوتا هزاری به پیرزن داد وبا لبخند زورکی و حال به هم زنی گفت: (( ممنون ... خداحافظ)) و رفت
ظهر روز بعد وقتی پیرزن داشت داروخانه رو برای نهار ترک می کرد زیاد به آمبولانسی که از کنارش گذشت توجه نکرد و نمی دونست که دم دمهای صبح اون روز کسی  بین کلی کاغذ و کونه سیگار و یک بطری شیشه ای خالی آخرین جرعه زندگی رو به سلامتی اون بالا میاورد 

نمیتونم برای هیچ شعری اسم بذارم چطوره شما خودتون براش اسم بذارین




اومدی از راه برفی،توی یه دهکده خواب
تن خستمو سپردی به غزل ترانه ای ناب

باهمین زمزمه هات بود دوباره عشقو چشیدم
روی پهنای خیالم رد پای تو رو دیدم

توی این خواب زمستون توبرام فصل بهاری
توی برق دوتاچشمات نور آسمونو داری

کاش میشد با تو بمونم تو روزای بی قراری
میون غربت گریه نکنه تنهام بزاری

بیا تا آخر این راه پا به پای هم بمونیم
تا میتونی تا میتونم واسه هم غزل بخونیم

شاید این نوشته هامو یه روزی واست بخونم
شایدهم ازت بریدم ،نه نمیشه،نمیتونم

مگه ممکنه ...




تمام شب رو توی خیابونا قدم زده بود
وقتی به خونش رسید دیگه دم دمای صبح بود
چراغ رو روشن نکرد
از پنجره باد ملایمی میومد
((اه باز یادم رفت پنجررو ببندم)) نبستش
پردرو کنار زد تا نور خورشید که هنوز بالا نیومده بود بیشتر اتاق رو روشن کنه
روی تخت افتاد و توی اتفاقهایی که این ۲۴ ساعت اخیر افتاده بود گم شد
هنوز خورشید کامل بالا نیو مده بود که یادش افتاد باید بره سرکار، با زحمت بلند شد و رفت تو آشپزخونه تا یه تخم مرغ آبپز کنه
یه کاسه آب کرد ،گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد
برگشت و دوباره روی تخت ولو شد
عقربه های ساعت کم کم داشتن توی یه خط قرار میگرفتن و اون داشت به این فکر میکرد که
مگه ممکنه ... !