همه چیز آشفته و پریشان است

مثل یک کلاف سردر گم

باز هم یک نیمچه اتفاق ساده تمام آنچه رشته بودم پنبه کرد و

خواب آشفته ای که دیدم و بی سرانجام از یادم رفت مزید بر نگرانیهای واقعی شد

این تک بیت خوشبختی گویی پیشدرامدی بر قصیده پریشانی بود

دلم مثل سیر و سرکه میجوشه !

انگار یه اتفاق بدی قراره بیفته یا افتاده و من هنوز خبر ندارم !

اول گفتم برم لبی به باده تر کنم ...،دیدم نه ، نمی طلبه ، یعنی اصلا دلشورم بیشتر شد

بعد گفتم یه سیگار بکشم ، کشیدم ، انگار نه انگار

گفتم یه تکپا برم بیرون ، بگردم ، کلم هوا بخوره ، افاقه نکرد

یه اتفاقی قراره بیفته !

یا افتاده و من هنوز خبر ندارم !

یه اتفاقی ...