برای رسیدن به رو یا گو یی هیچ جاده ای نیست
تنها همین ستاره کم سوی دور و بوی دریاست که نشانه راه
حالا بی اعتماد به دریا و بی امید به این کورسوی ستاره
به جهتی میروم که گمانم رویا...
نه دیگر کفش و عصای آهنینی و نه توشه ای و نه حتی...
دعای خیری
فرسنگها از کاسه آبی که ریخته شد دورم و هنوز راه نا تمام
به گمانم حتی تو هم مرا فراموش کرده ای
چه بگویم... شاید...
آن روزها رفتند ...آن روزهای جذبه و حیرت ، آن روزهای خواب و بیداری ، آن روزها هر سایه رازی داشت ، هر جعبهء سر بسته گنجی نهان می کرد. هر گوشه ء صندوقخانه ، در سکوت ظهر ،گوئی جهانی بود؛ هر کس زتاریکی نمی ترسید...در چشمهایم قهرمانی بود...آن روزها رفتند ...دستی که با یک گل ...از پشت دیواری صدا میزد دست دیگر را...ولکه های کوچک حوهر ، بر این دست مشوش ،مضطرب ، ترسان...و عشق که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو میکرد....
پر کن پیاله را!...کاین آب آتشین ، دیریست ره به حال خرابم نمی برد!...این جام ها که دپی هم میشود تهی ...دریای آتش است می ریزم به کام خویش ، گرداب می رباید و آبم نمی برد!...مرسی از همراهیت