آسمون بهار چشمش اشکه و لبش خنده
از خو نه که بیرون او مدم حسابی گریه میکرد
،دلداریش داد م، گفتم تا گریه نکنی سبک نمیشی
، به ایستگاه تاکسی که رسیدم حر فام اثر کرده بود ولی هنوز می بارید ، چترم رو بستم و گذاشتم اشکهاش خیسم کنه
، به میدون فردوسی که رسیدم دیگه گریه نمی کرد فقط چشماش پف داشت
، سر دروازه دولت کم کم داشت لبخند می زد
، توی دفتر که رسیدم دیگه میشد لبخند شو دید
ولی عصر که بر می گشتم باز بغض گلو شو گرفته بود و تا برسم به خو نه حسابی گریه میکرد ،
بهش گفتم تو رو به ابرات قسم بسه دیگه ، توی اتاق هم ول نمی کنی؟...
نه این بار خودم بودم انگار