آسمون بهار

آسمون بهار چشمش اشکه و لبش خنده از خو نه که بیرون او مدم حسابی گریه میکرد ،دلداریش داد م، گفتم تا گریه نکنی سبک نمیشی ، به ایستگاه تاکسی که رسیدم حر فام اثر کرده بود ولی هنوز می بارید ، چترم رو بستم و گذاشتم اشکهاش خیسم کنه ، به میدون فردوسی که رسیدم دیگه گریه نمی کرد فقط چشماش پف داشت ، سر دروازه دولت کم کم داشت لبخند می زد ، توی دفتر که رسیدم دیگه میشد لبخند شو دید ولی عصر که بر می گشتم باز بغض گلو شو گرفته بود و تا برسم به خو نه حسابی گریه میکرد ، بهش گفتم تو رو به ابرات قسم بسه دیگه ، توی اتاق هم ول نمی کنی؟... نه این بار خودم بودم انگار
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد