با اون سر و وضع ژولیده ای که داشت هرکسی می دیدش می گفت از بچه های ته جوادیس
ولی ساعت و گردنبندش تناقض فاحشی با سروصورتش داشت
وقتی وارد داروخانه شد مدتی طول کشید تا پیرزن بهش جواب بده
پیرزن:((بفرمایید))
(...) :((یک شیشه الکل اتانول می خواستم))
پیرزن نگاه مرددی به اون کرد و با کمی شوخ طبعی پرسید :((برای چی میخوای؟))
 (...)با لبخند بی حالی شوخ طبعی پیرزن رو جواب داد
پیرزن گفت:((باشه بهت میدم ، یکم صبرکن ))
بعد رفت و داروهایی رو که دختر جوان توی یک سبد پلاستیکی گذاشته بود همراه با یک
دفترچه بیمه ریخت توی حلق یک کیسه و داد زد  ((میرزایی)) ....... ((خانم میرزایی))
مرد شکم گنده و سیبیلویی بدون اینکه چیزی بگه اومدو کیسه رو گرفت
پیرزن هم به صندوق اشاره کرد و پشت قفسه ها ناپدید شد
طولی نکشید که با یک بطری شیشه ای برگشت و به طرف (پ) رفت
در حالی که بطری رو توی یک کیسه سیاه می گذاشت گفت :((دو تومن ))و رفت پشت صندوق
 (...) از پیشخون تا دم صندوق رفت و دوتا هزاری به پیرزن داد وبا لبخند زورکی و حال به هم زنی گفت: (( ممنون ... خداحافظ)) و رفت
ظهر روز بعد وقتی پیرزن داشت داروخانه رو برای نهار ترک می کرد زیاد به آمبولانسی که از کنارش گذشت توجه نکرد و نمی دونست که دم دمهای صبح اون روز کسی  بین کلی کاغذ و کونه سیگار و یک بطری شیشه ای خالی آخرین جرعه زندگی رو به سلامتی اون بالا میاورد 
نظرات 2 + ارسال نظر
نوید چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:15 ب.ظ http://nikkar.blogsky.com

سلام خیلی با حالی

وقت کردی یه سر هم به ما بزن با وفا

مرسی

ملی کوچولو چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 06:41 ب.ظ

ســـــــــــلام دوست جووون
خوب بود.خودکشی = حماقت.از آدمای ضعیف متنفرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد