تمام شب رو توی خیابونا قدم زده بود
وقتی به خونش رسید دیگه دم دمای صبح بود
چراغ رو روشن نکرد
از پنجره باد ملایمی میومد
((اه باز یادم رفت پنجررو ببندم)) نبستش
پردرو کنار زد تا نور خورشید که هنوز بالا نیومده بود بیشتر اتاق رو روشن کنه
روی تخت افتاد و توی اتفاقهایی که این ۲۴ ساعت اخیر افتاده بود گم شد
هنوز خورشید کامل بالا نیو مده بود که یادش افتاد باید بره سرکار، با زحمت بلند شد و رفت تو آشپزخونه تا یه تخم مرغ آبپز کنه
یه کاسه آب کرد ،گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد
برگشت و دوباره روی تخت ولو شد
عقربه های ساعت کم کم داشتن توی یه خط قرار میگرفتن و اون داشت به این فکر میکرد که
مگه ممکنه ... !
شعرهایت خیلی بهتر از قدیما شده .روی صفحه وبلاک ات هم یک کم بیشتر کار کنی بهتر میشه .
روی هم رفته حساتو خوب بیان کردی .
موفق باشی .