غربت اینهمه دریا و همان پیاله که میدانی دلم را پر کرده
بگذار دمی دور از همهمه آنها بنشینیم و از شب و اشاره حرف بزنیم
آنقدر که با هر ((سلام)) قدمی به خواب نزدیک تر شویم
همانجا که هستی باش
مبادا قدمی برداری که بفهمند امشب از همان شبهاست!
ولی باز جای تو خالی...

بگو رهایم کنند

بگو اینهمه دلتنگی رهایم کند
بگو خواهش چشمانت ، هوس در آغوش کشیدنت
اینهمه خواستنت ...
بگو رهایم کنند...
تاب آوردن حجم این فاصله سخت است
تراکم تمام واژه ها در قلم
به زانویم در آورده
بگو رهایم کنند...
هیچ مرکبی از شکاف هیچ قلمی نمی چکد
بگو رهایم کنند...
بگو پرواز خواهم کرد ... بگو
بگو تا بدانم شبی روی همان گلدان کنار پنجره
می توانم لانه کنم و تا صبح برایت بخوانم
از مهر
         از اوستا
                    از تورات
                              از انجیل
                                          از قر آن
از اولین تا آخرین علاقه بشر
تا به حال اینهمه نوشته بنام کسی نبوده
بگو رهایم کنند...
بگو زود تر از همین پنج شنبه می بوسمت .... بگو
بوسیدن تو موهبتی ست
بگو رهایم کنند...

بنام آنان که نامردان ، از تنشان سپری برای خود ساختند



دیگر از دویدن خسته شده بود
آفتاب هم که انگار سرلج گذاشته بودو داغ تر از همیشه می تابید
تشنه بود
ولی صدای موتوری که هر لحظه نزدیکتر می شد لزوم دویدن رو بیشتر نمایان می کرد
تا چشم کار می کرد حتی بو ته ای برای پنهان شدن نبود
دیشب وقتی از اون راه باتلاقی گروهان رو عبور دادند فهمیده بود که این راه فقط برای رفتن است
وقتی فرمانده به آرـ پی ـ جی زن دستور آتش داد زیاد طول نکشید که یک گلوله آر - پی ـ جی آر- پی ـ جی زن رو به دونیم کنه واون مطمئن بشه که راه ، راه برگشتن نبود
به یاد آورد وقتی همسایشون از حج برگشته بود گوسفندی جلو پاش قریانی کردند و اون جون کندن گوسفند رو دیده بود و دیشب جون کندن انسان رو
نه یکی نه دوتا ، همه گروهان
خوب می دانست که که حتی فرمانده بودن هم دلیل خوبی برای زنده ماندن نیست
صدای گلوله افکارش رو پاره کرد و ته مانده رمقی که ازش باقی بود با فواره ای قرمز به بیرون جهید
پهنه ساحل کارون آخرین منظره ای بود که میدید و صدای متناوب باد
حتی فرصت شنیدن ((قتلته)) را که ترک نشین به راننده موتور گفت را نکرد
او مرد